داستان ذغالي
داستان و فیلم و اهنگ نرم افزار و...
ياد دارم که شبی در کاروانی هه شب رفته بودم
نظرات شما عزیزان:
و سحر در کنار بيشه ای خفته شوريده ای که در آن سفر همراه ما بود
نعره ای برآورد و راه بيابان گرفت و يک نفس آرام نيافت.
چون روز شد گفتمش آنچه حالت بود؟
گفت: بلبلان را ديدم که به نالش درآمده بودند
از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهايم از بيشه
انديشه کردم که مروت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته.
دوش مرغـی به صبـح مـی ناليد
عقل و صبـرم ببرد و طاقت و هوش
يکـی از دوستــان مخلــــص را
مــگر آواز مـــن رسيـــد بـه گـوش
گـفت بـاور نـــداشتـم کـه تـورا
بــانگ مــرغی چنين کند مدهــوش
گفتـم ايـن شـرط آدمیت نيست
مـرغ تسبيـح گوی و من خامــوش
گلستان سعدی
نویسنده وبلاگ عماد رمضانی |